لیدی در راهروهای دادگاه خانواده...

یارو میادتو تی وی ایرانی میگه قبل از ازدواج باید دو طرف شناخت داشته باشنو بهم بخورن  و اینا بعد دو دقیقه بعد میگه دوستی قبل ازدواج اخه...خب شناخت چطوری پیدا کنن؟دو بار در حضور والدین محترم برن اون اتاق حرف بزنن؟؟؟هوم؟نه خداییش  میشه؟ 

آقایون خانوما یه سوال یکی که عاشق یکی شده بعد عروسی  کردن بعد دید طرف از نظر جن.سی مناسبش نیست و اینا بعد چی میشه آیا؟تکلیف اون عشقه چیه؟باید بمونه وتا آخر عمر ....یا بیخیال همه چی بشه؟خب چیه سوال دارم خب...(یه بارم مشابه سوالمو خوندم تو یه وبلاگی ها اما جواب واسش پیدا نشد)

یعنی میخوام بگم ازدواج واسه ما ایرونیا خیلی خطرناکه حسسسسسسسسسسسن!!ریسکه دیگه!شانس بیاری طرفت خوب از کار در بیاد!آدم یه روز میره این دادگاه مادگاه ها از شوور کردن پشیمون میشه ! امروز با یکی از دوستام که وکیل خونواده اس رفتم دادگاه خونواده ...آقا اومده بود برای جدایی از خانومش به علت عدم تمکین خانومش..بعد خانومه گریه میکرد دلم کباب شد میگفت به خدا این مرد زیاده خواهه!!اگه اینا قبل ازدواج با هم بودن این مشکل پیش میومد؟تکلیف اون دختر ۳ ساله چیه الان؟بعضی وقتا حالم از این سنت و دین بهم میخوره که اینطوری تباه میکه سرنوشت یه طفل معصوم رو...

پ ن۱:عنوان مطبوعاتی بود برای جذب مخاطب!البته از نوع زردش !

پ ن۲:به خاطر غیبت طولانی معذرت کسالت داشتم...

پ ن۳:تو وبلاگستان چه خبره؟

اعصاب داغون نوشت:این جوونه ۲۰ سالهه محمد امین رو میخوان اعدام کنن خبر دارین؟به جرم داشتن سنگ تو دستش روز عاشورا؟محاربه؟؟؟؟؟!!!!خدایا اینا دیگه کی ان؟

 

کبری جان شرمنده...

توی دنیا دو نفر باش یکی برای خودت یکی برای دیگران ...برای خودت زندگی کن برای دیگران زندگی باش...                                                                            

                                                                                                  شکسپیر گفته این جمله رو!

امروز لیدی تنهایی رفت به پاتق همیشگیش همونجایی که هر وقت دلش میگیره میره...یه عالمه بلند بلند آواز خوند واسه خودشو خدا...اونقد خوند وخوندوخوند تادیگه صداش در نیومد ولی از رو نرفت بازم خوند ...هوا داشت تاریک میشد و اگه ترس از سگای ولگرد و معتادای کارتن خواب نبود بازم میموند ومیخوند.اینکه چی میخوند مهم نبود اینکه چطوری میخوند هم مهم نبود اصلا حالا که فکرشو میکنم هیچیش مهم نبود ...فقط نتیجه اش مهم بود...نتیجه ایی که حال و روز لیدی رو متحول میکنه.لیدی بازم تصمیم کبری گرفت..شبش اومد به تصمیمش فکر کنه یادش اومد از این تصمیما زیاد گرفته و زیاد هم زده زیرش.آبروی کبری رو هم برده با این تصمیماش.  کلی خجالت کشید  از دست خودش و ارادش!!بعدش یادش اومد یه وبلاگ داره که میتونه اونجا بنویسه  تا همیشه یادش بمونه...بعد دوباره تر!یادش اومد یه جایی خونده مینویسیم که زودتر فراموش کنیم!لیدی دوس داشت تصمیمشو فراموش کنه اما ناخواسته ها!!واسه همین اومد و نوشتش تا شاید فردا صبح که بیدار شد یادش نباشه...اما شماها دعا کنید یادش نره

پ ن۱ :ازاین ور و اونور وبلاگستان خونده بودم شاپینگ درمانی موثره رو افسردگی ها!باور نمیکردم تا تجربه اش کردم..افاقه میکنه داداش بدجوووور

پ ۲:پیرو پست قبل ویولنم رو دادم تعمیر و قول دادن درست بشه ...آیکون نیش بازو اینا!

پ ن۳:یعنی یه بار آرزو به دلم موند بیام پست بزارم وساعت از دو نصفه شب نگذشته باشه...

پ ن۴:عاشق خودم میشم وقتی هنوز مثل بچگی در لیوان بستنی رو لیس میزنم اونم تو جمع فرهیخته ی (تو بخون سوسول و ایش ایشــــی )دوستای مامان خانوم!

پ ن۵:پست میزارم و ازا.ن و دوستان نمینویسم همچین یه جوریمه !! مور مور میشه تنم...